.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۱۳→
قطره اشکی از چشمام جاری شد...دستم وبه سمت صورتش بردم.بانزدیک شدن دستم به صورتش،چشماش بسته شد!...انگشتام وکشیدم روی چشماش!قطره اشکی از چشمای بسته اش جاری شد وروی گونه هاش چکید...اشک ریختن ارسلان،برای من دیوونه کننده ترین اتفاق ممکن بود!
راه اشک روی گونه اش وسد کردم واشکش وپاک کردم...بالحن بغض آلودی گفتم:ارسلان...جونه دیاگریه نکن.
نفس عمیقی کشیدوگفت:گفته بودم که روجونت حساسم!سرهرچیز بی خود وبی ارزشی جونه خودت قسم نده...
بااین حرفش،بغض توی گلوم شکست وچند قطره اشک روی گونه هام سرخورد...باصدای لرزونی گفتم:بی خود؟!اشک ریختن توبی ارزشه؟دیدن اشک تو چشمای تو،دیوونه ام می کنه!گریه کردنت من واز پادرمیاره...توبه اشکات میگی بی ارزش؟می دونی همین اشکا وقتی روی گونه هات می ریزن چی به روزمن میارن؟می دونی؟...
.
وگریه ام شدت گرفت...
چشماش وبازکرد...نگاهش بانگاهم همراه شد.دست دراز کرد واشکام وکنار زد.لبخندی روی لبش نشوند وبالحن مهربونی گفت:گریه کنی گریه می کنما!...دیگه اشک نریز.اگه واقعا اشکام واست مهمن،توروبه اشکای خودم قسم اشک نریز...
بینیم وبالاکشیدم وسعی کردم دیگه گریه نکنم...سخت بود اما به خاطر ارسلانم که شده غیر ممکن نبود!...
تلاشم وکه برای اشک نریختن دید،لبخندش پررنگ تر شد.سرش وبه صورتم نزدیک کردوبوسه ای روی گونه ام نشوند.ازجابلند شدوبه سمت میز رفت.چمدون وبست ولباسایی روکه برای من خریده بود،گذاشت توی پلاستیک،روی میز...کادوی من وهم به دست گرفت وچمدون وازروی میز برداشت.لبخندی به نگاه خیره ام زد وبه سمت اتاق رفت...
گفت...گفت که دلش تنگ شده!گفت که دوری از من براش غیرقابل تحمل بوده...که اشک ریختنم دیوونه اش می کنه!...همه اینارو گفت ولی نگفت که دوسم داره!من تااین حرف واززبونش نشنوم آروم نمی گیرم...دلم منتظره که این حرف وبشونه وبه شک وتردیدش خاتمه بده!دل من تنهازمانی آروم میشه که ارسلان بهش بگه دوسش داره...
بغض توی گلوم وقورت دادم واز جابلند شدم...روی مبل ۳ نفره نشستم وزل زدم به در اتاق ارسلان.طولی نکشیدکه ازاتاق بیرون اومدوبهم نزدیک شد...درست روبروی من،جلوی مبل وایساد وبعد یهو دادزد:
- آخ!
گیج ومتعجب خیره شدم بهش...دستش وگذاشته بود روی کمرش وزیرلب ناله می کرد.تعجبم جاش ودادبه ترس...نگران ومضطرب گفتم:چی شده ارسلان؟
- کمرم!...کمرم درد می کنه...
وبعدیهو خودش وانداخت روی مبل وسرش روی پای من جاگرفت.
چشماش وبست ولبخندشیطونی روی لبش نشست...از سر آرامش نفس راحتی کشید وباشیطنت گفت:حالادیگه درد نمیکنه!
راه اشک روی گونه اش وسد کردم واشکش وپاک کردم...بالحن بغض آلودی گفتم:ارسلان...جونه دیاگریه نکن.
نفس عمیقی کشیدوگفت:گفته بودم که روجونت حساسم!سرهرچیز بی خود وبی ارزشی جونه خودت قسم نده...
بااین حرفش،بغض توی گلوم شکست وچند قطره اشک روی گونه هام سرخورد...باصدای لرزونی گفتم:بی خود؟!اشک ریختن توبی ارزشه؟دیدن اشک تو چشمای تو،دیوونه ام می کنه!گریه کردنت من واز پادرمیاره...توبه اشکات میگی بی ارزش؟می دونی همین اشکا وقتی روی گونه هات می ریزن چی به روزمن میارن؟می دونی؟...
.
وگریه ام شدت گرفت...
چشماش وبازکرد...نگاهش بانگاهم همراه شد.دست دراز کرد واشکام وکنار زد.لبخندی روی لبش نشوند وبالحن مهربونی گفت:گریه کنی گریه می کنما!...دیگه اشک نریز.اگه واقعا اشکام واست مهمن،توروبه اشکای خودم قسم اشک نریز...
بینیم وبالاکشیدم وسعی کردم دیگه گریه نکنم...سخت بود اما به خاطر ارسلانم که شده غیر ممکن نبود!...
تلاشم وکه برای اشک نریختن دید،لبخندش پررنگ تر شد.سرش وبه صورتم نزدیک کردوبوسه ای روی گونه ام نشوند.ازجابلند شدوبه سمت میز رفت.چمدون وبست ولباسایی روکه برای من خریده بود،گذاشت توی پلاستیک،روی میز...کادوی من وهم به دست گرفت وچمدون وازروی میز برداشت.لبخندی به نگاه خیره ام زد وبه سمت اتاق رفت...
گفت...گفت که دلش تنگ شده!گفت که دوری از من براش غیرقابل تحمل بوده...که اشک ریختنم دیوونه اش می کنه!...همه اینارو گفت ولی نگفت که دوسم داره!من تااین حرف واززبونش نشنوم آروم نمی گیرم...دلم منتظره که این حرف وبشونه وبه شک وتردیدش خاتمه بده!دل من تنهازمانی آروم میشه که ارسلان بهش بگه دوسش داره...
بغض توی گلوم وقورت دادم واز جابلند شدم...روی مبل ۳ نفره نشستم وزل زدم به در اتاق ارسلان.طولی نکشیدکه ازاتاق بیرون اومدوبهم نزدیک شد...درست روبروی من،جلوی مبل وایساد وبعد یهو دادزد:
- آخ!
گیج ومتعجب خیره شدم بهش...دستش وگذاشته بود روی کمرش وزیرلب ناله می کرد.تعجبم جاش ودادبه ترس...نگران ومضطرب گفتم:چی شده ارسلان؟
- کمرم!...کمرم درد می کنه...
وبعدیهو خودش وانداخت روی مبل وسرش روی پای من جاگرفت.
چشماش وبست ولبخندشیطونی روی لبش نشست...از سر آرامش نفس راحتی کشید وباشیطنت گفت:حالادیگه درد نمیکنه!
۱۲.۲k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.